The Hello my family
part =1
ساعت نزدیکای ۱۰ شب بود تازه ار مراسم برگشته بودیم ...
خونه بدون مادر بزرگ واقعا صفایی نداشت
همه روی مبل افتاده بودیم
و به یه نقطه خیره شده بودیم
که با زنگ در به خودمون اومدیم
شوگا:کیه این وقت شبی..
الکس: عههه من میرم تو اتاقم حوصله ندارم
بابای تهیونگ:میرم درو باز کنم
با قدم های اهسته به سمت در رفت و باز کرد به پشت میله های دروازه نگاه کرد دختری قد بلند با لباسی مشکی و چمدون و یه عینکی افتابی که باعثمیشد تشخیص دادن چهره اون سخت بشه پشت در ایستاده بود
به طرف دروازه رفت و در رو باز کرد
پدر تهیونگ:بفرمایید؟
لنا:سلام ..من لنام ..کیم لنا ..
پدر تهیونگ:لنا..من عموتم ...واقعا نمیدونم چی بگم .بعد این همه سال ااا بیا تو .بزار کمکت کنم
لنا اهسته به داخل حیاط وارد شد
خاطراتی خوب بد از جلوی چشمش میگذشت ...
توی خاطراتش قرق بود که با پیدا شدن قامت پدرش در چارچوب در به خودش اومد
بابای لنا:لنا
لنا:بابا..
بابای لنا با غم و احساسات زیادی به سمت اون اومد و بغلش کرد
ولی لنا با بغلی سرد از اون پذیرایی کرد..
بابای لنا:بیا تو
لنا اروم وارد شد
که مادر شوگا از اشپز خونه خارج شد
مامان شوگا:کی بود جون بی؟
(جون بی بابای تهیونگ )
(جون هی مامان شوگا)
(هان سو بابای لنا)
بابای تهیونگ:لنا اومده
ویو تهیونگ
الکس رفته بود تو اتاقش منو شوگا روی کاناپه نشسته بودیم پدر بزرگ توی اتاقش بود
شوگا:اههه ...روز خیلی بدیه
خواستم جواب شوگا رو بدم که با وارد شدن دختر زیبایی حرف قطع شد
تهیونگ:شوگا اون کیه؟
شوگا:لنا
لنا:شوگا اوپا
اره لنا بود ..من لنا رو خیلی وقته ندیدم ولی شوگا هیونگ تقریبا ۲ سال پیش وقتی برای معامله ای به انگلستان رفته بود دیده بودتش
تهیونگ:سلام
لنا:سلام
مامان شوگا:وای عزیز دلممم ...نمیدونی چقدر دلتنگت بودممم..چقدر جای مامانم خالیه (گریه)
لنا:راستش منم بخاطر همین موضوع اومدم
بابای لنا:کدوم موضوع
لنا:خاب پدر بزرگ امروز صبح با من تماس گرفت و از فوت مادر بزرگ با خبرم کرد بهم گفت میخواد برای خودش جانشین انتخاب کنه..
مامان شوگا:بابای من میخواد برای خودش جانشین انتخاب کنه ...بابا جانه من که صحیح و سالمه
پدر بزرگ عصا زنان از پله ها پایین اومد
پدر بزرگ:اره من گفتم بیاد
لنا:پدر بزرگ
پدر بزرگ: من دیگه از کار خسته شدم میخوام روزای اخر زندگیمو از کره برم ..پس باید یکی باشه دم دستگای منو مدیریت کنه ؟
مامان شوگا:اون وقت چرا لنا رو باخبر کردین؟..اگه کسی قرار باشه ارثی داشته باشه منو داداشام و بچهام و بچه داداشمیم
نه لنا ..درسته دختر داداشمه ولی لنا سال ها در کنار ما نبود یهوبیاد بگیره بره؟
پدر بزرگ:حرف نباشه ..من بهتر از هرکسی میدونم که لنا لایق اینه که مدیریت باند منو داشته باشه
لنا:لنا :شما لطف دارید پدر بزرگ
پدر بزرگ : تهیونگ یه اتاق رو به لنا بده بزار استراحت کنه خستس
تهیونگ:چشم
ویو تهیونگ
تمام این مدت عمه داشت با حرص به لنا نگاه میکرد ..عمه از این ناراحت بود که چرا وقتی لنا بچه بود بین مادر و پدرش مادرش رو انتخاب کرده و با اون رفته حالا اومده ارث بگیره
چمدون های لنا دستمو بود باهم به طبقه بالا رفتیم
جلوی یکی از اتاقایی که استفاده نمیکردیم وایسادم
تهیونگ:میتونی لینجا استراحت کنی
لنا:ممنونم
سری تکون دادم و به سمت اتاق خودم رفتم
وقتی باهام حرف میزد محو صورت زیباش میشدم ...این شاید یه هوس باشه ..نمیدونم
وارد اتاقم شدم منو الکس شوگا تو یه اتاق بودیم بزرگترین اتاق عمارت برای ما بود هر طرف این اتاق یه شکلی بود
الکس خوابیده بود
کتم رو در اوردم و روی صندلی انداختم که....
مایل به حمایت بیبی؟
🫀🤍
ساعت نزدیکای ۱۰ شب بود تازه ار مراسم برگشته بودیم ...
خونه بدون مادر بزرگ واقعا صفایی نداشت
همه روی مبل افتاده بودیم
و به یه نقطه خیره شده بودیم
که با زنگ در به خودمون اومدیم
شوگا:کیه این وقت شبی..
الکس: عههه من میرم تو اتاقم حوصله ندارم
بابای تهیونگ:میرم درو باز کنم
با قدم های اهسته به سمت در رفت و باز کرد به پشت میله های دروازه نگاه کرد دختری قد بلند با لباسی مشکی و چمدون و یه عینکی افتابی که باعثمیشد تشخیص دادن چهره اون سخت بشه پشت در ایستاده بود
به طرف دروازه رفت و در رو باز کرد
پدر تهیونگ:بفرمایید؟
لنا:سلام ..من لنام ..کیم لنا ..
پدر تهیونگ:لنا..من عموتم ...واقعا نمیدونم چی بگم .بعد این همه سال ااا بیا تو .بزار کمکت کنم
لنا اهسته به داخل حیاط وارد شد
خاطراتی خوب بد از جلوی چشمش میگذشت ...
توی خاطراتش قرق بود که با پیدا شدن قامت پدرش در چارچوب در به خودش اومد
بابای لنا:لنا
لنا:بابا..
بابای لنا با غم و احساسات زیادی به سمت اون اومد و بغلش کرد
ولی لنا با بغلی سرد از اون پذیرایی کرد..
بابای لنا:بیا تو
لنا اروم وارد شد
که مادر شوگا از اشپز خونه خارج شد
مامان شوگا:کی بود جون بی؟
(جون بی بابای تهیونگ )
(جون هی مامان شوگا)
(هان سو بابای لنا)
بابای تهیونگ:لنا اومده
ویو تهیونگ
الکس رفته بود تو اتاقش منو شوگا روی کاناپه نشسته بودیم پدر بزرگ توی اتاقش بود
شوگا:اههه ...روز خیلی بدیه
خواستم جواب شوگا رو بدم که با وارد شدن دختر زیبایی حرف قطع شد
تهیونگ:شوگا اون کیه؟
شوگا:لنا
لنا:شوگا اوپا
اره لنا بود ..من لنا رو خیلی وقته ندیدم ولی شوگا هیونگ تقریبا ۲ سال پیش وقتی برای معامله ای به انگلستان رفته بود دیده بودتش
تهیونگ:سلام
لنا:سلام
مامان شوگا:وای عزیز دلممم ...نمیدونی چقدر دلتنگت بودممم..چقدر جای مامانم خالیه (گریه)
لنا:راستش منم بخاطر همین موضوع اومدم
بابای لنا:کدوم موضوع
لنا:خاب پدر بزرگ امروز صبح با من تماس گرفت و از فوت مادر بزرگ با خبرم کرد بهم گفت میخواد برای خودش جانشین انتخاب کنه..
مامان شوگا:بابای من میخواد برای خودش جانشین انتخاب کنه ...بابا جانه من که صحیح و سالمه
پدر بزرگ عصا زنان از پله ها پایین اومد
پدر بزرگ:اره من گفتم بیاد
لنا:پدر بزرگ
پدر بزرگ: من دیگه از کار خسته شدم میخوام روزای اخر زندگیمو از کره برم ..پس باید یکی باشه دم دستگای منو مدیریت کنه ؟
مامان شوگا:اون وقت چرا لنا رو باخبر کردین؟..اگه کسی قرار باشه ارثی داشته باشه منو داداشام و بچهام و بچه داداشمیم
نه لنا ..درسته دختر داداشمه ولی لنا سال ها در کنار ما نبود یهوبیاد بگیره بره؟
پدر بزرگ:حرف نباشه ..من بهتر از هرکسی میدونم که لنا لایق اینه که مدیریت باند منو داشته باشه
لنا:لنا :شما لطف دارید پدر بزرگ
پدر بزرگ : تهیونگ یه اتاق رو به لنا بده بزار استراحت کنه خستس
تهیونگ:چشم
ویو تهیونگ
تمام این مدت عمه داشت با حرص به لنا نگاه میکرد ..عمه از این ناراحت بود که چرا وقتی لنا بچه بود بین مادر و پدرش مادرش رو انتخاب کرده و با اون رفته حالا اومده ارث بگیره
چمدون های لنا دستمو بود باهم به طبقه بالا رفتیم
جلوی یکی از اتاقایی که استفاده نمیکردیم وایسادم
تهیونگ:میتونی لینجا استراحت کنی
لنا:ممنونم
سری تکون دادم و به سمت اتاق خودم رفتم
وقتی باهام حرف میزد محو صورت زیباش میشدم ...این شاید یه هوس باشه ..نمیدونم
وارد اتاقم شدم منو الکس شوگا تو یه اتاق بودیم بزرگترین اتاق عمارت برای ما بود هر طرف این اتاق یه شکلی بود
الکس خوابیده بود
کتم رو در اوردم و روی صندلی انداختم که....
مایل به حمایت بیبی؟
🫀🤍
- ۳۲۱
- ۲۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط